میخواهم بنویسم. میخواهم حرف بزنم. اما از کی از چی؟ میخواهم از دلم بگویم اما از کجا؟ میخواهم بگریم اما تا کجا؟ میخواهم از حرفهای دلم بگویم اما بغض لعنتی رضایت نمیدهد. میگوید این حرفها چهار سال ساکت و گمنام توی دلت بود ازاین پس هم ساکت و خاموش میمانند رسوایشان نکن بگزار از نامه های دلم بگویم که هر خط هزار کلمه دارد و هر کلمه هزار حرف. نامه هایی که هیچ نشانی از گیرنده نداشت. نامه های کهنه دلم دیگر پیرو سر گردان شدند نامه های کهنه از سر گردانی به ستوح آمدن سر هر کوچه پلاسند و پرسه میزنند. از هر عابری آدرس و نشان بهار را میپرسند.نامه هایم سیگاری شدند. سر کوچه با تیپ لاتی کفش و کلاح قیصری دستمال یزدی به دست یک سیگار به لب یک سیگار پشت گوش و عینک دودی به چشم در انتظار ایستادند. هر روز خورشید که غروب میکند اخمها توی هم سر از پا دراز تر با قیافه رنجیده به خانه بر میگردند انگار بازهم بهار را ندیدند و نشانی از بهار پیدا نکردند. آنقدر ناراحت و عصبی به خانه بر میگردند که کسی جرات یک جیک در کردن ندارد. دلم برایشان میسوزد تا کی این کوچه و آن کوچه پلاس باشند. پاهای کوچک و لاغرشان دیگر تاول زده است. هنوز آفتاب سایه اش را بر زمین پهن نکرد. هنوز گنجشکها با جیک جیک خبری از روز نو نیاورد. هنوز گرمای آفتاب از شیشه پنجره چوبی آبی رنگ اتاقم که نیمی از رنگهایش از بین رفته اند و قسمتی از پنجره را بید دریده است نتابیده که حرفها شروع به آماده شدن میکنند.کتهایشان صافه صاف بدون ذره ایی چروک کفشها براق براق با تیپ قیصری از در بیرون میروند زیر لب زمزمه میکنند خدایا به امید تو. نمیدونم تا کی سر گردان و الاف باید باشند؟ یکیشون دیشب به از من شاکی بود میگفت ما شدیم الاف تو تو که عرضه عاشق شدن را نداشتی چرا عاشق شدی؟ کاری از تو بر نیامد حالا ما تا کی باید الاف بهار باشیم تا نشانی ازش پیدا کنیم و وساتط شما را بکنیم؟ خیلی به من بر خورد آره من عرضه عاشق شدن را نداشتم.